لوتای سرکوچشون نبودن؟!


تمام ذهنیت بی خود و بی جهت مخ مبارک رو دیلیت کردم و یه لبخند از سر شوق که حتی متوجهش هم نشد بهش زدم



سکانس دوم:


تو سالن هر کدوم یه گوشه نشسته بودیم و الکی وقت تلف می کردیم


کتاب رو از تو کیفش در آورد


یه لحظه همه ی نگاه ها به سمتش برگشت


_وااااااااای پشمام ( با صدای بلند و لبخند طعنه آمیز!)


+ عه یاسی ! این حرفا چیه من همه ی این کتابو حفظم


من عاشق شهیدام!


_.


و


همینطور نگاهشون میکرد 


طعنه هاشون که تموم شد


نوبت من رسید!


باید جبران مافات می کردم


بلند گفتم : اصن چرا باید پشماتون بریزه؟!!!!!


هه اگر شخصیت این کتاب یه سرمایه دار تراز اول اروپایی یا آمریکایی بود


شک نکنید که کتاب زندگیش جایزه نوبل می‌گرفت و پرفروش ترین کتاب سال میشد


دیگه هیچکس چیزی نگفت و همه حرف رو عوض کردن


با نگاه خندونش ازم تشکر میکرد


به این میگن یه حال خوب!



پ.ن : کتاب سلام بر ابراهیم فراموشتون نشه!




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها